به گزارش مجله خبری نگار، حسابی خوابم میآید، وقتی غم روی دلم آوار میشود پلکهایم سنگین و سنگینتر میشود، انگار که باید با چوب کبریت باز نگاهشان دارم. باز هم نمیماند خب! سرم هم سنگین است درست مثل پلکم. وقتی دلم آشوب میشود، سرم جلوتر از دلم گیج و منگ میشود.
دلم میخواهد تا نمیدانم کی بخوابم و قطار غم و غصه را در خواب فراموش کنم، اصلا هیچ ولولهای نباشد و خندهام از بنا گوشم در رفته باشد.
اصلا چه میشود همه چیز با خواب فراموش شود و هر وقت پلک باز کردی، از نو شروع کنی و همه چیز گُل و بلبل باشد. چه میشود؟ ها؟ مثلا چشم ببندی روی دنیا و یکهو از خدا خواسته تو شود.
حالا خواب و رویابافی را بیخیال، جواب مادر را چی بدهم که پس و پیش میپرسد و من عین دروغگوهای ماهر رج به رج دروغ میبافم و تحویلش میدهم. چنان حق به جانب حرف میزنم و با آب و تاب دروغ سر هم میکنم که انگار عین واقعیت است.
راستش خودم هم باور شده. مادر هم با همان دامن پرچین و بلندش دم به دقیقه مسیر آشپزخانه به مبل جلوی تلویزیون را گز میکند و من تندتند مجبورم ریخت بر هم ریختهام را جمع و جور و قصههای دروغم را مرور کنم.
تا لحظهای نگرانی توی صورتِ قدر یک مشتم مینشیند و دوباره پلک ورپریدهام سنگین میشود، مادر از درگاه آهنی در آشپزخانه با یک سینی عدس نیمهپاک شده سر میرسد و من تندی لبخند ماسیده الکی پلکی را بر دیوار صورتم مینشانم و میپرسم ناهار چی داریم؟
کدام ناهار؟ مگر لقمه از گلوی بِل باریک غم گرفتهام رد میشود؟ خدایا به کجا پناه ببرم و این برزخ خنده و گریه را تمام کنم؟ خدایا تا کی باید نقش آدمی که همه چیز آرام است و من چقدر خوشحالم را بازی کنم.
درد بیدرمان بیخبری یک طرف و درد رُل بازی کردن طرف دیگر. عجب درد در دردی شده برای من بیچاره.
مادر چشم ریز کرد به سمت لبخند ماسیده الکی و گفت «عدس پلو، میدونم دوست نداری، اما همینه حوصله ندارما» برای اولین بار در تمام عمرم به استقبال عدس پلو رفتم و گفتم «نعمت خداست، میخوریم دیگه». هنوز کلام دروغین تمام نشده بود گفت «بلند شو زنگ بزن به علیرضا بگو ناهار حاضره، الان بگی همون سر سفره میرسه.»
دوباره همه چیز آوار شد بر سرم، کدام علیرضا؟ کدام تلفن؟ و دوباره بهانه.
-ول کن بابا خودش میاد دیگه، حالا اصلا ناهار نیاد
-گفتم زنگ بزن.
-تازه از سفر برگشته، غذای خونگی بخوره
بشقاب دستم را به کاسه سرم فشردم وای دل غافل خواندم در دل. یک ساعت یا نمیدانم چقدر دیگر علیرضا از کجا بیاورم و بنشانم سر سفره ناهار.
به خودم پیچیدم و طاقتم طاق شد. دهان باز کردم تا درد دلم را بگویم و ذرهای رها شوم، اما نیرویی نمیدانم از کجا جلوی دهانم را گرفت و رازم پنهان ماند. اتاق دور سرم تاب خورد، چشمم سیاهی رفت و نفس در سینهام حبسِ حبس شد.
کار به عُق و حالت تهوع رسید، در دل آرزو کردم کاش تلفن زنگ بزند و فک و فامیل پرچانه مادر چند دقیقهای او را به حرف بگیرند تا من ببینم باید چه خاکی بر سرم بریزم.
بیتاب شدم و روی زمین بند نیستم، کار داشت خراب میشد. داشتم بند را آب میدادم، با پاهای لرزان خودم به آشپزخانه رساندم و کشوی قرصهای جورواجور را باز کردم. بلکه قرصی ساکت کند این درد بیدرمان را.
با چنگ انبوه قرص و دواهای مرتب شده را بر هم ریختم و جیغ مادر را درآوردم. جیغ بنفشش مثل سوت قطار به دورترین سلول مغزم فرود میآمد و بیاختیار کاسه و بشقاب سر و دستم را بر هم گره میزد.
درست نمیشنیدم، فقط سوت ممتد قطار مادر دیوانهام میکرد. یک دفعه گفتم «چاییدم سرم درد میکنه، قرص میخوام». همین جمله بس بود تا حس مادرانه گُل کند و دست خیسش را بر پیشانیام بگذارد و بگوید «تب نداری که، تازه یخم هستی.»
راست میگفت، یخ زدهام. اصلا فریزری شدم. اما زیر بار نرفتم و گفتم «یه دفعه لرز نشست به جانم، سرما خوردم». لرز که داشتم! ولی نه از سرما. سرمای بیچاره را قربانی کردم و بهانه جدید برای حال خرابیام درست کردم.
کلی کلنجار رفتیم تا به قرص استامینوفن ختم شد. هنوز قرص را خورده نخورده، داد برآورد که زنگ زدی؟ جنم باز کردن گوشی و دیدن عکسش را روی صفحه تماسها نداشتم. گفتم «بده با گوشی خودت زنگ بزنم»، گوشی ساده زهوار در رفتهای که عکس و چهرهای را فاش نمیکرد.
-گوشی تو اتاق روی میزه، بردار
-لباس هم بپوش تا سرت ساکت بشه
جست زدم روی میز و با چشمان از حدقه بیرون زده و دستان به لرزه افتاده شماره گرفتم. شمارهای که از اولِ اول از بَر بودم را نمیتوانستم بگیرم. عدد و رقمها را پس و پیش میگرفتم.
دوباره سعی کردم، آخر به فهرست مخاطبان رفتم و علیرضا را دیدم. پیش از فشردن دکمه سبز، گوشی مشکی رنگ را به پیشانی چسباندم و چشم بستم.
در رختشورخانه دلم غوغایی به پا بود، حتی جرات زنگ زدن هم نداشتم. دل یک دله کردم و برای بازی هم که شده پذیرفتم زنگ بزنم. گوشی را که از پیشانی بخت برگشتهام جدا کردم و سر بالا گرفتم، مادر را میانه در اتاق دیدم و دستپاچه شدم.
نمیدانم از کی هیبت مستاصل مرا تماشا میکرد. حتی نمیدانم چیزی دستگیرش شد یا نه؟ ولی من به روی خودم نیاوردم و گفتم «سر درد مزخرفی سراغم اومده»، مادر هم درست مثل همیشه که حرفم را باور نکند چشم ریز میکند و زل میزند؛ چشم ریز کرد و زل زد و رفت.
با هزار ضرب و زور جلوی خودم را گرفتم و آه بیصدایی روانه این اوضاع درهم و برهم کردم و در خود پیچیدم. دوباره تردید زنگ زدن یا نزدن به جانم افتاد. مگر زنگ زدن فایدهای هم داشت، مگر کسی پشت فرکانسهای دور و دراز جواب میداد.
با انگشت سبابه دکمه سبز را عمیقتر از همیشه فشار دادم و دستانم را محکم روی دو گوشم فشردم. تماس برقرار شد، گوشی روی پاهایم بود و بوق میخورد ولی توان شنیدن بوقی که قرار نیست عزیزی پاسخگوی آن باشد را نداشتم.
فیالفور تلفن را قطع کردم و داد زدم «جواب نمیده». مادر هم از دور از پای اجاق گاز داد برآورد و گفت «خب». جوابی توام با آرامش، نه به اصرار که زنگ بزن و فلان و بهمان، نه به خب ساده.
آنقدری دل آشوب بودم که مجالی برای فکر کردن به پاسخ مادر نداشتم. باید کاری میکردم دور از چشم مادر، اما به کدام بهانه نمیدانم. باید خودم را از این برزخ نجات میدادم و هر طور شده خبر میگرفتم از علیرضا.
عقربهها هم که دیگر هیچ، چنان بازیشان گرفته که بیشتر از سرعت نور از پی هم میروند. دلم گریه میخواهد. دلم بغل علیرضا میخواهد. دلم میخواهد محکم بچسبم به قلبش و قلبم را با ریتم قلبش میزان کنم. دلم میخواهد بخوابم و بلند شوم و همه چیز و همهکس سر جایشان باشند.
خدایا من مرد این میدان نیستم، جرات انتظار و پنهانکاری ندارم. امان که دوباره دل آشوب شدم، آشوبتر از قبل. بوی عدس پلو سرسرای خانه را گرفته و وقت ناهار شده، اما علیرضایی در کار نیست.
جوابی هم ندارم برای مادر، در خودم وول میخورم و به مخیلهام فشار میآورم تا شاید کاری کنم که فریاد ناهار حاضره گوشهای درماندهام را مینوازد. حالا ناهار را چه کنم؟
کوچه تنگ و ترُش گلویم را چه کنم؟
عدس پلو غذای محبوب علیرضا را چه کنم؟ فکر و ذکرم شده، چه کنم. اصلا چرا رازدار این معرکه شدم؟ معرکه؟ دقیقا معرکه عشق است و من بازنده این بازی.
سر و صورت ماتم گرفتهام را با کف دو دست یخ زدهام صفا دادم و سگرمههای چین افتاده را صاف کردم و گفتم «بهبه عدس پلو». دلم نمیآمد دل مادر را بشکنم و آشوبش کنم. دلم میخواست این بار را تک و تنهایی به دوش بکشم انگار که این هم سهم من باشد.
اما صدای شکستن شانههای نحیف و دخترانهام قرچ قروچ به گوشم میرسید. به گوش مادر هم میرسید صدای خرد شدن؟ من با تمام قوا زیر ماسک همه چیز خوب است قایم شدم، اما صدای شکستنم تا کجا میرسید؟
ترفند به روی خود نیارودن را پیش گرفتم و زانو شکستم و دوش به دوش مادر در ضلع کوچکتر سفره نشستم. بنا داشتم به روی خودم نیاورم که سرپا نیستم. به روی خودم نیاورم که پردهدار عشق شدم و هزار و یک قصه دیگر.
اما هرازچندگاهی به عمق غمم پی میبرم و اشک گوشه بادامی چشمم خانه میکند و حواسم پرت میشود از قاعده سفره و غذا کشیدن و نوش جان کردن. مات که میشوم با سُقلمه مادر به خود میآیم و قاشق و چنگال به هم میزنم.
اما لقمه با گره گلویم سر جنگ دارد، نه سوا میشوند و نه کنار میآیند. با زور و زحمت و فشار آب هُل میدهم لقمه نجویده را.ای داد از دل پَر کندهام.ای داد از گلوی پر بغضم.
همهمه جانم قدری بالا گرفته که دیگر جسمم منجمد شده نیست و گُر گرفتم. از آن گُر گرفتنها که باید لباس بدری و غرقه شوی در حوض خنک سایه افتاده حیاط دنگال مادربزرگ.
تمام این دقیقهها، مادر صبورانه با دانههای قد کشیده برنج و پف کرده عدس بازی میکند. با قاشق و چنگال ست جهیزیهاش عدس و پلو را از هم سوا میکند. انگاری گاهی ده، بیست، سی چهل میاندازد و دو سه دانه عدس یا برنج میخورد.
صبوری از سینهاش فوران میکند و به سر و روی آشفتهام میریزد. همین مرا مطمئن میکند که خبر ندارد و آبی میشود بر آتش جانم. ولی اگر خبر ندارد چرا خوراکش مثل همیشه نیست.
چرا کشمش تفت داده را نسُرانده در بشقاب عدس پلو و چرا و چرا؟
دوباره خودم به خودم جواب میدهم، معلوم است که نمیداند. اگر میدانست خانه که هیچ شهر را روی سرش میگذاشت و ولوله به راه میانداخت.
از تلفن و خبر و پیام هم که هیچ خبری نیست انگار نه انگار با هم وعده کردیم دم به دقیقه مرا خبردار کند.
اصلا به شرط خبردار کردنم رضا دادم به رفتنش. این چندمین باری است که مرا میان آشفته بازار بیقراری رها میکند و میرود پی دلش. من هم میانهداری میکنم بین او و مادر و دل بیچارهام.
تلنگری به پای خواب رفتهام میزنم و برمیخیزم از پای غذای خورده، نخورده و مثلا ادای آدمهای سیر شده را درمیآورم و دست شما درد نکنه حواله مادر میدهم.
مادر هنوز صبور است. با تکان سر، جواب تشکرم را میدهد و پیشبند سرخابی آشپزخانهاش را دور کمر میبندد و به جان ظرفهای ناهار میافتد. کارهایش جزء به جزء آشناست. خیلی آشنا، کجا و چه موقع مادر این طوری میشود و در ثانیهای تغییر رویه میدهد؟ نمیدانم.
گیج و منگ و خرابم. خدایا خبری بیاید و خرابات دلم آباد شود. خدایا در باز شود و علیرضا بیاید و کنج همین مبل جلوی تلویزیون بیتوته کند. قد و بالای بلندش را بچپاند میان مبل و مستند شبکه چهار را نگاه کند. من هم غرغرکنان کنترل بدزدم و شبکه را عوض کنم.
جیغ بنفش مادر هم بر جدالمان بتازد و بگوید «ولش کن بچم مستند دوست داره». شور و شوق خانه ما با علیرضا پیدا میشود، وقتی نیست خانه سوت و کور است و بیصدا. حالا اگر چیزی ته دلت بگوید علیرضا ...، دیگر هیچ چیزی مثل قبل نمیشود.
کلهام آماس کرده، از بس فکر و خیال جولان میدهد و سلول به سلول مغزم را نشخوار میکند. الان است که دو تکه ظرف مادر تمام شود و سر و کلهاش جلوی تلویزیون پیدا شود. من باید دوباره الکی لبخند بزنم و از این و از آن بگویم تا قیلوله کند و دمی آرام گیرد.
بله! مادر آمد. اما نه بنای صحبت داشت و نه بنای قیلوله. قرآن بزرگ به یادگار مانده از پدربزرگ را از روی طاقچه بیخ دل دیوار برداشت و صفحه باز کرد و گفت «تو هم قرآن بخوان تا آرام بگیری.»
بیشتر و بیشتر بر هم ریختم، مهلت اماننامه اشکهایم تمام شد و مرواری مرواری غلتید روی گونه. به هق هق افتادم. دستی به سرم کشید و گفت «توکلت به خدا باشه»، همه چیز را میدانست.
عزم کردم زیر قولم بزنم و لب باز کنم، گفتم «علیرضا رفته» نگذاشت حرفم تمام شود. گفت «علیرضا رفته سوریه. علیرضا شاید برنگرده، علیرضا قبلتر هم رفته بود.»
همه چیز را میدانست، رفتنها و قول و قرارها. انگار او از سر صبح برایم نقش بازی میکرد نه من برای او؛ اما نمیدانست مارش عملیات آزادسازی حلب در گوشم نواخته شده. نمیدانست باران آتش باریدن گرفته و مدافعان حرم سینه سپر کردند برای عمه سادات.
قرآن را باز کرد و «یس» خواند. هر وقت دلواپس میشد دست به دامن قرآن و یس میشد. الان هم چارقدی سر کرد و بلند یس خواند. صدایش تا جایی است که صدای قناصه و توپ و ترکش و انفجار نیاید.
جای خشک شده اشک، در صفحه یس قرآن پدربزرگ دوباره خیس شد. انگار مادر رفت به سی و خردهای سال پیش وقتی علیرضا رفت و نیامد، او آنقدر خاطرش را میخواست که نام تنها پسرش را علیرضا گذاشت.
کلی هم برایش جنگیده بود، حالا دوباره علیرضا رفته. دل آشوبی برای او آشناست، اما برای من چه؟ میدانست کجا باید پناه ببرد، اما من نه. حالا هم زخم کهنه برادر در دلش دوباره سرباز کرده و هم آن حیرانی برگشته. حالا هم خواهر است و هم مادر، اما من فقط خواهرم.. آیههای یس رو به آخر است. از صفحه قدیمی قرآن چشم گرفت و گفت «میدانم عملیات دارند. میدانم خودش را برای عملیات رسانده، همه اینها را حفظم.»
-پس چرا از صبح چیزی نمیگی؟
-گفتم شاید تو خبر نداری، گفتم دل تو هم آشوب نکنم
-اما حالت رو که دیدم فهمیدم تو هم میدانی
-بازم هیچی نگفتی خب
-غم تو با غم من فرق داره، غم منِ مادر، حفظ عزت و احترام بیبی جان
-غم تو خواهر، سوختن از دوری برادره
پینوشت: به مناسبت هجدهم مرداد، روز بزرگداشت شهدای مدافع حرم جرعهای مقاومت بخوانید.